دریغا کز میان ای یار رفتی


به درد و حسرت بسیار رفتی

بسی زنهار گفتی لابه کردی


چه سود از حکم بی زنهار رفتی

به هر سو چاره جستی حیله کردی


ندیده چاره و ناچار رفتی

کنار پرگل و روی چو ماهت


چه شد چون در زمین خوار رفتی

ز حلقه دوستان و همنشینان


میان خاک و مور و مار رفتی

چه شد آن نکته ها و آن سخن ها


چه شد عقلی که در اسرار رفتی

چه شد دستی که دست ما گرفتی


چه شد پایی که در گلزار رفتی

لطیف و خوب و مردم دار بودی


درون خاک مردم خوار رفتی

چه اندیشه که می کردی و ناگاه


به راه دور و ناهموار رفتی

فلک بگریست و مه را رو خراشید


در آن ساعت که زار زار رفتی

دلم خون شد چه پرسم من چه دانم


بگو باری عجب بیدار رفتی

چو رفتی صحبت پاکان گزیدی


و یا محروم و باانکار رفتی

جوابک های شیرینت کجا شد


خمش کردی و از گفتار رفتی

زهی داغ و زهی حسرت که ناگه


سفر کردی مسافروار رفتی

کجا رفتی که پیدا نیست گردت


زهی پرخون رهی کاین بار رفتی